HelenaHelena، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

نفس من

شیطون بلا

سلام وای دختر نازم ماشالله داری زود بزرگ می شی دیروز  برای چکاپ ماهیانه رفتیم .دکتر از وضعیتت خدارو شکر  خیلی راضی بود هلنا خانوم دکتر تا شمارو  دید گفت مامانی معلومه حسابی شیطون شده  آخه مامانی می خواستی 2 پایی بری رو ترازو از  سنجش قدتم که نگو 10 دور چرخیدی تا آخر دکتر یه عددی رو تخمین زد .بعدشم می خواستی موهای دکترو بکنی وای من از خجالت  آب شدم آخه دختر انقدر بلا می شه تو اتاق انتظار هم که واسه همه نی  نی ها آواز خوندی ویه جند تایی هم اه گفتی تا رفتیم داخل. کسایی  رو  که خیلی دوست داری پستونکتو  از دهنت در میاری بزاری دهنشون.  خدارو هزاران مرتبه شکر می کنیم که تو سالم و سلامت پیشمونی. اینم عکسای شیطون بلای مامان: ...
19 دی 1390

7 ماهگی نفسم

سلام سلام صد تا سلام بالاخره مامانی تنبل شما با این دستش کنار اومد  و تصمیم گرفت بیاد و برات مطلب بنویسه  مامانی این روزا یه کم برام سخته  ولی خب این باعث میشه که قدر سلامتی رو بیشتر بدونم. دختر نازم ماشالله حسابی بلا شدی  و شکمو دلت می خواد همه چی بخوری. دلت نمی خواد بشینی دوست داری راه بری. شبا یه کم سخت می خوابی . آواز زیاد می خونی و عاشق حمومی و گریه می کنی که از حموم بیرون نیای. هنوزم خبری از دندونات نیست. خیلی هم بیشتر بابایی شدی و تا هوا تاریک می شه منتظری که بابا مجید بیاد و بغلت کنه . اخم دخملی   دخمل خنده رو غذا خوردن نفسم هلنا و بابا مجیدش هلنا در حال کند...
13 دی 1390

دست مامان پریسا

سلام وای مامانی نمیدونم چی شد که اینجوری شد  چند روز بود دستم خیلی درد میگرفت گفتم برم یه عکس بندازم خیالم راحت بشه یهو دکتر گفت: برو عکس بگیر بیا بعدشم تا عکسو دید گفت خانوم باید دستتون رو گچ بگیرید و اینجوری شد که مجبور شدم با یه دست وبال گردن بیام خونه. دختر نازم ازت معذرت می خوام  که مواظب خودم نبودم و با این شرایط فعلا نمی تونم بغلت کنم  و تو هم تقلا می کنی که بیای تو بغلم... ولی قول میدم تا 1 ماهه دیگه تلافی کنم  اینم یه عکس از دست مامانی: ...
7 دی 1390

عکس بچگی

ناناز مامان امروز داشتم آلبوم عکس رو نگاه می کردم و رفتم تو حال و هوای دوران بچگیم که به قول   مامان نانا مامانی خودم حسابی آتیش می سوزوندم.   چه دوران خوبی بود من و دایی بابک که چند سال از من بزرگتره واسه هم هم بازیهای خوبی بودیم .   تو فایل عکسای شما عکسی رو دیدم که برای بار اول تو بیمارستان وقتی از دستگاه اومده بودی بیرون و   چشمای نازتو باز کرده بودی  ازت گرفته بودیم  و منو برد به حالو هوای اون روزا.   دختر نازم می دونم که تا چشم به هم بزنم واسه خودت خانومی شدی ولی هر روز که می گذره بیشتر    نگرانت می شم .   دلم نیومد تنهایی این روز رو گذرونده باشم اینم چند تا ...
4 دی 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس من می باشد